معمای تاریخ

در معمای تاریخ ما به موضوعاتی میپردازیم که هیچگاه بیان نشده باشند یا کمتر به آنها پرداخته شده باشد.

رضاشاه پهلوی (بخش دوم)
19:24 1402/08/16 | امیررضا ستوده
رضاشاه پهلوی (بخش دوم)

رضاشاه  هم حواسمون باشه اومده که همین مناسبات اجتماعی ایران رو تغییر بده، واسه همین یه همچی تغییر ارزشی‌ای هم می‌خواد، همین هم شد که این ایده رو خیلی جدی دنبال کرد. همش هم باید یادمون باشه وقتی می‌گیم این ایده‌ها رو گرفت و اجرا کرد، در اغلب موارد اصلاً خودش نبود که این ایده‌ها رو فهمیده باشه و اجرا کنه...

رضاشاه نه سواد داشت، نه اصلاً خیلی با ایده‌های مثلاً آخوندزاده یا میرزا آقاخان کرمانی یا ملکم خانی که قبل از مشروطه این موضوعات رو مطرح کرده بودن آشنایی خاصی داشت. خودش روشنفکر نبود، ولی صدای روشنفکرایی که دور و برش بودن رو می‌شنید و البته اینقدر هم باهوش بود که متوجه بشه کدوم ایده‌ها تو این وضعی که ایران الان داره و با کاری که می‌خواد بکنه به دردبخوره. همین ملی گرایی و ایران باستان و اینها رو کی‌ها اوردن؟ آدمهایی مثل محمد علی فروغی، تقی زاده و سعید نفیسی. اصلا همینکه اسم کشور رو عوض کنیم در اسناد بین المللی از پرشیا بشه ایران سرزمین آریایی ها، این ایده سعید نفیسیه. تا ۱۳۱۳ اسم کشور پرشیاست. بعد می‌شه ایران. ایده از روشنفکراست ولی خب با ایده خالی که کار به جایی نمی‌رسه یک نیروی سیاسی مقتدر اومد پشتش بردش جلو.

*رابطه‌ی رضاشاه با مذهب و نهاد روحانیت:

یا اصلا یه چیز دیگه از رویکرد فرهنگی حکومت رضاشاه. پرسروصدا تر مهمتر و شاید پیچیده‌تر از ملی گرایی رابطه رضاشاهه با مذهب و به طور خاص با روحانیت. واقعیتش اینه که تصویری که ما داریم ممکنه یه مقداری مخدوش باشه. اگر یکی دو تا روحانی برجسته سیاسی مخالف مثل مدرس رو بذاریم کنار، کل نهاد روحانیت اولش خیلی هم مشکلی با دیکتاتوری سردارسپه و بعد رضاشاه نداشت.

آخوندها احساسشون اینه که تو مشروطه دورشون زدن روشنفکرها، قرار بوده شورای فقیهان درست بشه که درست نشد، کفار هم که پاشون به مملکت بازتر از قبل شد. از اون ور بازار هم خراب شد. مملکت آشوب، کاسبی کساد، بازاری بی پول و علما ناراضی. خلاصه باید حواسشون رو جمع می‌کردن و این طبقه هم دنبال شرایط بهتری بودن واسه خودشون.

رضاخان هم اولش خوب بود باهاشون. سر پادشاهی و جمهوری که گفتیم توی مقاله ی رضاخان سردار سپه،رضاخان رفت قم و صحبت کرد با مراجع و اینها هم گفتن شما دیکتاتوری نکنی ما رضایت داریم به سلطنت. خودش هم اون اول که اومده بود زیارت می‌رفت و تو عزاداری گل به سرش می‌مالید و کلاً به جز دعوای با مدرس، که اونم دعوای سیاسی بود و خیلی ربطی به لباسش نداشت، خیلی هم عزت و احترام می‌ذاشت به روحانیت. آشوب رو هم که حل کرده بود و رونق هم که به بازار برگشته بود. چی از این بهتر.

*مشکل با روحانیت از کجا شروع شد؟

منتها وضع خیلی زود عوض شد دیگه. اولاً همین که شروع کرد به تبلیغ ملی گرایی و میدون دادن به باستان گراها یعنی وایستادن جلوی هویت مذهبی. هرچی جلو رفت بدتر هم شد. احساس که کرد قدرتش تثبیت شده، شروع کرد خیلی مستقیم مقابله با بعضی سنت‌های مذهبی از بست نشینی در مسجد تا تعزیه و قمه زدن که اینا خرافاته و عامل عقب موندگی ما همینه. بعد شروع کرد امتیازاتی رو که همیشه ویژه آخوندها بود ازشون گرفت. یا انحصارش رو ازشون گرفت.

مثلا با تاسیس دادگستری انحصار قضاوت رو از اخوندها گرفت. مدرسه جدید انحصار درس دادن رو، اداره دولتی ثبت کاسبی پرسود ثبت رو از دستشون گرفت. حتی یه خیز برداشت که سربازی آخوندها رو اجباری کنه که خیلی سفت وایسادن، دید نمی‌ارزه بی خیال شد.

*کلاه پهلوی:

بعد رفتن سر وقت لباس. ۱۳۰۷ اومدن یه هوا غربی مانند کردن لباس رو. یه کلاه آوردن، کلاه پهلوی، گفتن همه اینو بذارین. روحانیت هم باز اگر می‌خواستن لباس خودشون رو بپوشن باید یه مجوز رسمی از دولت می‌گرفتن که اجازه بهشون بده به جای کلاه، عمامه سرشون بذارن و به جای کت عبا بپوشن. این سنگین بود که اخوند باید حالا می‌رفت جواز می‌گرفت که بتونه عبا عمامه بپوشه.

*سفر رضاشاه به ترکیه و تاثیر از آتاتورک:

سنگین‌تر ولی کاری بود که بعد از سفر ترکیه کرد، همونجایی که یادمونه اصلاً روحانیت از ترس جمهوریش با جمهوری رضاخانی مخالفت کرده بودن. یه سفر رفت ترکیه و خیلی تحت تأثیر ترکیه‌ای قرار گرفت که آتاتورک داشت از خاکستر امپراتوری عثمانی می‌ساخت. اومد با الهام از اون کارهایی شبیه اون بکنه. از همه‌اش پر سر و صداتر کشف حجاب بود.

*فرمان کشف حجاب:

کشف حجاب فقط هم موضوع مذهبی نبود واقعا. فرهنگی هم بود. نشون به اون نشون که خود رضاشاه، خیلی جالبه، خود رضاشاه که این قانون رو گذاشته و انقدر هم پاش وایستاده، روزی که زنش و دخترانش رو برای اولین بار بی حجاب به مراسم می‌بره می‌گه دلم می‌خواست مرده بودم و مجبور نبودم اینطور زن و دخترم رو بی‌حجاب به بقیه نشون بدم. ولی چه کنم که برای پیشرفت مملکت لازمه. ولی قشنگ معلومه که سختشه.

قانون رو می‌گذارن ولی اجراش راحت نیست. خیلی زن‌ها می‌مونن خونه. اونهایی که دستشون به دهنشون می‌رسید تو خونه حموم ساختن که زن‌ها نخوان بیان بیرون. یه مدتی سخت گرفتن. بعد جامعه مقاومت کرد. کم کم شل شد. و هر چی جلوتر رفت جامعه خودش رو به یه تعادل جدیدی رسوند. فارغ از اون کدی که حکومت می‌خواست به زور بیاره، جامعه یه نقطه تعادلی پیدا کرد و اونجا وایساد.

*رضاشاه ایده‌های مشروطه رو به روش خودش اجرا کرد:

می‌بینین کارهای رضاشاه رو؟ یادمون بیاد که انقلاب مشروطه دنبال چی بود؟ تو مقاله ی مشکلات ایران در قرن 19چندتاش رو گفتیم.  مالیه یا دارایی. نظام قضایی. رضاشاه داره یه سری از اون کارها رو می‌کنه. کارهای زمین مونده مشروطه رو. این خیلی نکته مهمیه. کارهای مهم رضاشاه رو که ببینی بخش عمده این اقدامات دقیقاً همونایی بود که روشنفکرای دوره مشروطه می‌خواستن. رضاشاه این ایده‌ها رو گرفت و انجام داد، ولی در قالب یه نظام سیاسی‌ای که اصلا در نقطه مقابل مشروطه قرار داشت.

*سیستم رضاشاه مرحله به مرحله رفت به سمت دیکتاتوری:

نظام سیاسی مملکت روی کاغذ هنوز پادشاهی مشروطه بود که توش قرار بود مجلس همه کاره باشه و شاه فقط نقش نمادین داشته باشه. منتها در اون سیستم کاری پیش نرفته بود. و وقتی سیستم عوض شد در عمل رضاشاه درست برعکس عمل کرد. یا مرحله به مرحله، به قول کاتوزیان در سه مرحله بردش تا دیکتاتوری و نهایتا استبداد.

جایی که دیگه قدرتش مطلق بود و بر عکس شاهان قاجار توانایی اعمال این قدرت مطلق رو هم داشت. برای همین با اینکه رو کاغذ اختیاراتش احتمالا کمتر از مثلا ناصرالدین شاه بود چون الان سلطنت مشروطه بود. ولی اصلا رضا خان کسی نبود که مجلس بخواد مشروط کنه قدرتش رو. یه طوری رای می‌خوندن تو انتخابات که رای مدرس بعد از چهار دوره نمایندگی شد صفر. رای خودشم نخوندن براش. بعد مجلس رفتن که هیچی اصلا مخالفت پرهزینه بود، انتقاد کردن پرهزینه بود. از خونه‌نشین شدن مصدق و قوام تا زندان  و تهدید جانی مدرس و فرخی یزدی سرنوشت منتقدین بود. پزشک احمدی می‌رفت آمپول هوا می‌زد تو زندان کار رو تمام می‌کرد هر وقت لازم بود. ‌

خلاصه انتقاد و آزادی بیان و اینجور چیزا جزء تجملاتی محسوب میشدن که فعلاً خیلی فرصتی برای برآوردنشون نبود. چطوری توجیه می‌کردن این رو؟ اینطوری که میگفتن آزادی خوبه؟ آزادی داشتیم خوب بود؟ مثل اون پونزده سال بعد مشروطه که هر کی هر کی بود مملکت خوب بود؟

*دادگاه نظامیان بعد از عزل رضاشاه:

یه داستان جالبی بگم در این باره. کسروی یکی از منتقدای منصف این دوره است. چند تا نظامی بودن که متهم بودن به کشتن زندانی‌ها در زمان رضاشاه. بعد از رفتن رضاشاه اینها رو بردن دادگاه. کسروی وکیلشون بود. اونجا می‌گه که کاملاً درسته که اون موقع فضا بسته بود و آزادی نبود و اینها، ولی یه تفاوتی هست. این جوونای دموکرات منش الان با روشنفکرای قدیمی‌تری که توی دوره رضاشاه بودن یه فرقی دارن. چرا اون قدیمی‌ترها اون موقع ساکت نشستن و نگاه کردن، الان هم نمی‌تونن با شدت و حرارت شما جوون‌ترها به اون دوره حمله کنن. چرا؟ نه چون سرکوب رو ندیدن. دیدن. منتها اون دوره سرکوب رو دیدن قبلش رو هم دیدن که چه «اوضاع پرآشوب و پرهرج و مرج» ی بود بعد مشروطه. همین باعث میشه که اون‌ها به این وضعیت اونقدری که جوون‌های دموکرات منش اعتراض می‌کنن، اعتراض نمی‌کنن.

*روشنفکران و جامعه:

این خیلی به نظرم داستان عبرت آموزیه. تو کتاب روشنفکران و جامعه، یه حرف اساسی داشت این کتاب که من در مرور تاریخ ایران ابتدای قرن بیستم خیلی بهش فکر کردم. می‌گفت اون کتاب که روشنفکرها فکر می‌کنن عموما که مسائل راه حل‌هایی دارن و اگر کار، دست کار دون بیفته راه حل رو از تو کشو در میاره می‌ذاره رو میز و دیگه حل می‌شه مساله. در حالی که در واقعیت هیچ راه حل عالی وجود نداره که مساله‌ها رو حل کنه و مساله جدید درست نکنه. همیشه compromise مصالحه و سازش هست. همیشه یک بده بستان هست. ما که اختلاف داریم سر اینکه راه اهن مثلا می‌خوایم یا نه و اگر میخوایم از کجا پولش رو بیاریم و از چه مسیری بکشیمش. این راه حلی نداره که همه توش راضی بشن. اینطوری نیست که اگر داناترین آدم، پاک‌ترین و مردم دارترین سیاستمدار بیاد میتونه اون طرح بی‌نقص خیالی راه اهن ایران رو اجرا کنه و همه خوشحال و راضی بشن. اینطوریه که من و شما هر دو باید از خواسته‌های خودمون کوتاه بیایم و برسیم به یک چیزی که ایده‌آل هیچکدوممون نیست ولی هر دو می‌تونیم باهاش کنار بیایم و این می‌شه کامپرومایز. جواب بی‌نقص مساله نیست ولی مارو از بن بست در میاره.

راه اهن حالا مثاله ولی تاریخ ایران، و از جمله تاریخ پس از مشروطه ایران که توش برای اولین بار دعوای سیاسی داشت اتفاق می‌افتاد نه دعوای شاه‌ها و خان‌ها و نه دعوای مذهبی، جنگ سیاسی داشت برای اولین بار در تاریخ ایران تمرین می‌شد، این فرهنگ کامپرومایز یک سره ازش غایب بود. امروز هم یک گرفتاری بزرگ ماست به نظر من. اون موقع هم بود. و روشنفکرها در جستجوی راه حل بی‌نقص اینقدر تو سر و کله هم زدن که همون استبدادی که همه‌شون ازش می‌ترسیدن و علیهش مبارزه کرده بودن اومد طومار همه‌شون رو پیچید و نشون داد کار کردن یعنی چی.این درس رو تاریخ به بهای گزاف به ما داد و ما بهترین کاری که می‌‌تونیم بکنیم اینه که حداقل ازش یاد بگیریم و برای یادگرفتن ازش اول باید خوب بشناسیمش این پدیده رو، بهش فکر کنیم. توی تاریخ آمریکا و ماجرای تصویب قانون اساسی آمریکا دیدیم نمونه‌هاش رو که از چه فکرهای دور از همی نهایتا یک اشتراکی درآمد. بگذریم.

*سرکوب رضاشاه چی بود؟

از دوران رضاشاه می‌گفتیم و از سرکوب. چی بود سرکوب؟ از این هم مثال بگیم. چون نه اینطوری بود که فقط واسه سیاسی‌ها باشه نه اینطوری بود که فقط برن سراغ اونهایی که از اول مخالف رضاشاه بودن. اومد جلو بزرگ شد دامنه‌اش، بزرگ شد تا رسید به کسایی که اتفاقا تو قدرت گرفتن رضاشاه نقش داشتن. تو دادن اون ایده‌های نوگرایانه، تو اجرا کردنشون نقشهای مهم و بلکه اصلی داشتن و اون‌ها هم حذف شدن. رضاشاه که گفتیم خیلی باهوش، ولی بی‌سواد بود. اغلب اون ایده‌های نو برای مدرنیزاسیون کشور مال یه سری آدم دیگه بود که خودشون زورشون نمی‌رسید اون ایده‌ها رو اجرا کنن. رفته بودن پشت قدرت سیاسی رضاشاه که اون ایده‌ها رو اجرا کنن و البته رضاشاه هم بهشون میدون می‌داد تا یه جایی.

 

*محمدعلی فروغی، نخست وزیر رضاشاه

مثلاً محمدعلی فروغی اولین نخست وزیر رضاشاه و کسیه که خیلی از اون ایده های باستان گرایی مال اونه.

محمدعلی فروغی دردشتی (۱۲۵۴ – ۵ آذر ۱۳۲۱)  ملقّب به ذُکاءُالمُلک، نویسنده و سیاستمدار ایرانی بود که در دوره پهلوی، سه بار به‌عنوان نخست‌وزیر خدمت کرد. در دوره قاجار، او چند بار وزیر، دو بار نماینده مجلس شورای ملیو یک بار رئیس دیوان عالی تمیز (دیوان کشور) شد. فروغی از فعالان و مبارزان مهم انقلاب مشروطه در ایران بود.او در دوران پس از جنگ جهانی اول، عضو هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس (۱۹۱۹) و جامعه ملل بود.
 

*تیمورتاش، وزیر دربار رضاشاه

تیمورتاش یکی از آدم‌های دیگه دور و بر رضاشاهه که هم خیلی باهوشه، هم فرنگ رفته، تحصیل کرده، مسلط به چندتا زبون و خیلی وارد به بازی‌های سیاسی. وزیر دربار رضاشاهه اسما، ولی مشهوره به اینکه شخص دوم مملکته و خود رضاشاه هم چند جا این رو تأیید می‌کنه. درباره تیمورتاش تو  مقاله شروع قصه نفت در ایران هم حرف زدیم. اوایل سلطنت رضاشاه یه گزارش نوشت تیمورتاش براش «طرح اصلاحات مملکتی» این رو می‌خونی خیلی شبیهه به کارهای اساسی‌ای که رضا شاه کرد و امروز به خاطرش اعتبار می‌گیره. گزارش تیمورتاش می‌گفت این کارها رو باید بکنیم. یک، دو، سه، چهار.

بخش عمده ای از اون کارهایی که رضاشاه به خاطرشون اعتبار می‌گیره می‌بینیم که تو همین گزارش اومده. خود تیمورتاش هم بعد از چند سال اظهار خشنودی می‌کنه که مملکت در جهت همون اصلاحاتی که پیشنهاد کرده داره پیش می‌ره. توی مذاکرات نفت که نهایتش رسید به بازنگری در قرارداد دارسی ۱۹۳۳ و اینجا داستانش رو گفتیم تیمورتاش یه دوره‌ای مذاکره کننده‌ی اصلی ایرانه. سرنوشتش چی می‌شه؟ مرگ مشکوک در زندان رضاشاه. یا علی اکبر داور.

*علی اکبر داور، وزیر عدلیه و مالیه ایران

یکی دیگه از آدم های خیلی موثر دور و بر رضاشاه علی اکبر داوره. نفر اول در اصلاح نهاد قضا. یکی از خواسته‌های مهم مشروطه همین عدالتخانه بود دیگه.  علی اکبرخان داور در سوییس حقوق خونده، اومده ایران دادگستری درست کرده. 

اداره ثبت راه انداخته. دو تا کار مهم در مخصوصا کم کردن قدرت اخوندها. اون هم وقتی رضاشاه باهاش غضبه از ترس اینکه به سرنوشت تیمورتاش و بقیه دچار نشه رفت شب خونه تریاک رو ریخت تو الکل خوابید دیگه پا نشد.

*بدبینی‌ها و نگرانی‌های رضاشاه:

فقط هم اینها نیستن. نصرت الدوله فیروز هم مثلاً هست، سردار اسعد بختیاری هم هست، حسن دادگر هم هست، حتی تدین هم هست. اینها هر یک به طریقی رانده شدن. یا حذف فیزیکی شدن کلا یا حداقل حلا از امور مملکت کنارگذاشته شدن مثل فروغی که نقش اساسی داشت در ایجاد سلطنت پهلوی. چرا؟ بعضی‌ها می‌گن اعتماد به نفسش کم بود. می‌دید یکی محبوب می‌شه تو یه زمینه‌هایی هم سرتره ازش نگران می‌شد که بیاد زیرپاش رو خالی کنه و خودش جاش رو بگیره. و البته همیشه هم نگرانیش یکسره بی‌پایه نبود. هرچی هم که به سمت پایان دوره حکومتش می‌ریم این بدبینی و خود رأیی و ترس افتادن توی اطرافیانش رو بیشتر می‌تونیم ببینیم.

انقدری که بعضی از تاریخ نگارها دوره سلطنت رضاشاه رو به دو مرحله تقسیم کردن: ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۲، و از از ۱۳۱۲ تا ۱۳۲۰. توی دوره اول خیلی از آدم‌های مهم، از جمله همین افرادی که اسم بردیم کمک می‌کنن به ایجاد زیرساخت‌های لازم بخصوص برای تغییرات فرهنگی و دوره دوم که معمولاً ابتداش رو زمان کشته شدن تیمورتاش می‌دونن دوره‌ایه که بدبینی و تکروی رضاشاه تشدید می‌شه و آدم‌های خیلی اثرگذار و پرقدرت رو به تدریج از دور و برش حذف می‌کنه. اثراتی که این بدبینی و تکروی داشت خیلی در آینده مملکت و سرنوشت اصلاحاتی که شروع کرده بود تأثیر داشت.

*کتاب محمدرضا شاه: ماموریت برای وطنم:

محمدرضا پهلوی توی کتاب ماموریت برای وطنم میگه یه بار با پدرم داشتیم قدم می‌زدیم. پدرم به من گفت دوست دارم یه طوری امور مملکتی رو نظم بدم که وقتی تو پادشاه شدی دیگه با خیال راحت بتونی مملکت رو اداره کنی. میگه شاه که، به من برخورد که این منو قبول نداره. ولی وقتی پادشاه شدم و توی دهه ۱۳۲۰ با اون وضع عجیب و از هم پاشیده مملکت مواجه شدم، فهمیدم چی می‌گفت. درواقع هم محمدرضا شاه دید چی می‌خواسته و هم این رو فهمید که نتونسته.

*همه چیز متکی بود به خود رضاشاه:

ما که از بیرون می‌بینیم و بعد از صد سال، قشنگ متوجه می‌شیم این کاری که رضاشاه کرد و هر کس سرش به تنش می‌ارزید رو بعد از چند سال از کار برکنار کرد، چطوری منجر می‌شه به اینکه این اصلاحات ناپایدار بمونه. پایدار نشه. چیز عجیبی برامون نیست. نشد این اصلاحات یه نهادی که بعد از رفتن خودش هم بتونه ادامه بده. همه چی خودش بود و با حذف بقیه همه چی متکی به خودش موند و وقتی که افتاد همه چی افتاد باهاش. کلا بنا فروریخت انگار چون فقط یه ستون وسطش داشت. همه ستون‌های دیگه رو با دست خودش انداخته بود.

و جالب و درس اموز که این که فقط رضاشاه نیست که تو تاریخ ایران این طوریه. شاه‌های دیگه هم داشتیم که تونستن پیشرفت‌های قابل توجهی توی دوره‌شون ایجاد کنن. ولی با رفتنشون یا روند کند شده، یا اصلا معکوس شده و اصلاحات برنامه‌هاشون هم با خودشون رفته. شاه عباس و نادر دو تا از مثال های خوب هستن. یه شباهت‌هایی دارن به هم. و البته تفاوت‌های مهمی. ولی تو همه شون ببینی معلومه اون روندی که شروع کردن تبدیل به یه نهاد مستقل از وجود خودشون نشده. یه طوری نتونستن جانشینانشون و بزرگان مملکت رو سازماندهی کنن که همون روند رو بدون خودشون هم ادامه بدن. این خیلی مهمه آقای دکتر طباطبایی خیلی روی این کار کرده و دربارش نوشته. درباره‌ی اینکه یه شاهی می‌آد یه اقدامات مثبتی می‌کنه در دوره‌ای ولی این‌ها ناپایداره، بعد از خودش دیگه پیگیری نمی شه. این واقعا نکته‌ی مهمیه در بررسی تاریخ سیاسی ایران.

*رضاشاه هم دچار بد دلی و دسیسه‌پنداری شد:

رضاشاه هم می‌تونیم بگیم هم یکی از همین‌هاست. و اتفاقا شبیه به اون دو تا و بعضی دیگه از شاهان ایران در سال‌های آخرش خیلی به اطرافیانش بددل می‌شه. دچار دسیسه پنداری شدید می‌شه نسبت بهشون، نشانه‌هاش واضحه. این مشکل فقط سر راه توسعه نیست، یه جورایی می‌شه گفت حتی سلطنت خود رضاشاه هم قربانی همین قحط الرجالی شد که دور و بر خودش درست کرد. پایه خودش رو هم همین زد. چطوری؟ این سرکوب‌شده‌هاش انداختنش؟ نه.

*تبعید رضاشاه:

رضاشاه رو هیچ کدوم اینهایی که سرکوبشون کرده بود ننداختن. نه چپ‌های ۵۳ نفر. نه روشنفکران و متحدین رانده شده‌اش نه عشایری که اونطوری با اون ارتش ملی سرکوب شده بودن. اینها نبودن که رضاشاه رو انداختن. اما سرکوب شدن اینها نقش داشت در افتادن رضاشاه. چون به روز حادثه که باید تصمیم‌های سخت می‌گرفت، تصمیم‌های واقعا سخت، دیگه نه کسی برای مشورت دورش مونده بود نه بین گروه‌های موثر در جامعه هواداری داشت. رضاشاه در جریان اشغال تهران به دست متفقین از سلطنت استعفا داد و تبعید شد و ای از ایران رفت و بعد هم چند سال بعد در غربت مرد. ما داستان سقوطش رو جای دیگه خواهیم گفت. اما واقعیت اینه که رضاشاه وقتی کارش تمام شد محبوبیت و حمایتی هم در مردم نداشت. و وقتی که رفت دیگه همون چیزی هم که از سیستم مونده بود فروپاشید. و ایران در دهه بیست شمسی که اولش با شروع جنگ جهانی دوم بود دوران بسیار سخت و نابسامانی داشت. یادآور همون نابسامانی بعد از مشروطه. حالا به این داستان خواهیم رسید.

 

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©